پایگاه اطلاع رسانی مسجدسلیمان
پایگاه اطلاع رسانی مسجدسلیمان
ســردیــارون بـخـتـیـاری
نوشته شده در تاريخ برچسب:خاطره ,قدیمی,از,زمان,نفت, توسط عــلــی چراغیان |

 

مسجد سليمان به عنوان اولين شهر صنعتي ايران از رونق خوبي برخوردار بود،شركت نفت با سرعت در حال آبادكردن شهر و ايجاد امكانات و احداث تاسيسات براي رفاء حال كاركنان و مردم بود.به اين خاطر مسجدسليمان را شهر اولين ها ميگفتند،چون اولين راه آهن، اولين نيروگاه برق (تمبي)، اولين بيمارستان (شركت نفت)، اولين تاكسي سرويس (گاراژ مستوفي)، اولين باشگاه تفريحي ورزشي (نفتون و بي بيان)،اولين سينما و...... در اين شهر احداث شده بود.و از همه مهمتر بازار كار.

شايد يكي از اين امكانات ميتوانست بهانه و يا انگيزه اي باشد براي جلب شدن به اين شهر.تعداد زيادي از بختياريها در بخشهاي مختلف شركت نفت مشغول بكار شده بودند و در صورتي كه امكان دعوت از فاميلهايشان براي آمدن به شهر فراهم ميديدند كوتاهي نمي كردند.

هر كس كه وارد شهر مي شد و مدتي زندگي ميكرد آنچنان تحت تاثير جاذبه شهر قرار مي گرفت كه ديگر دل كندن از آن برايش غير ممكن بود.مردماني كه قديميتر بودند بخوبي خود را با شرايط جديد وقف داده و متناسب با انتظارات جامعه شهري زندگي كرده و پيشرفت مي نمودند.به جرات ميتوان گفت در آن سالها و دو سه دهه پس از آن بهترين ، مهربانترين و خوشبخت ترين مردم در آنجا و كنار هم زندگي ميكردند.و اينچنين شد كه تقدير؛ دو جوان پاك دل روستايي را به اين جامعه شهري فرا مي خواند.

براي رفتن سريع و بي دردسر به شهربهترين گزينه تنها وانت موجود در ده بود كه اتفاقا" همه اهالي آرزوي سوار شدن بر آن را داشتند. و پسرها بايد تا آمدن آن و فرا رسيدن ساعت حركت صبر مي كردند.

  پيكاب مشهدي زمان همچون دليجانهاي فيلمهاي جان فورد گردو خاك كنان از راه رسيد.جماعت براي فرار از خاك به اطراف متفرق شدند.مش زمون هر روز ساعت 7 صبح مسافران شهر را سوار پيكاپ خود كرده به شهر مي برد و راس ساعت 12 ظهر؛ شهر را به مقصد ده ترك ميكرد.در سرويس اخيرش 7 مسافر به همراه داشت: دو نفر درصندلي جلو شامل : كايد سيدال(سيدال علاوه بر لقب كايد،بدليل با سواد بودن به وي ملا سيدال هم ميگفتند) و كايد نوروز دو تن از بزرگان ده ؛  كه براي حضور در دادگاه به شهر رفته و بازگشته بودند..

5 نفر ديگر هم شامل دو پيرزن كه براي گرفتن مستمري خود به شهر رفته بودند و در مسير  كف وانت روي گليمي كهنه نشسته بودند و 3 مرد جوان كه تمام مسير رفت و برگشت را روي ركاب (سپر عقب)  ايستاده بودند. يكي از جوانها كه هر چند روز يكبار دو بشكه دوغ و يا ماست را با خود د به شهر ميبرد و در بازار چشمه علي به حسن شوشتري ميفروخت و موقع برگشتن يك گلن نفت را با خود به ده مي آورد؛ براي اينكه  لذت ايستادن روي ركاب را از دست ندهد حاضر  شد در قبال نگهداري پيت نفت توسط پيرزنها  و جلوگيري از ريختن نفت مقداري از آن را مجاني به پيرزنها بدهد.(واقعن چه كيفي دارد روي ركاب ايستادن).خلاصه  سر تا پا مسافران پر از خاك شده بود و همه بنظر بلوند مي آمدند.

جريان دادگاه رفتن كايد سيدال و كايد نوروز هم به خاطر پيگيري شكايتي بود كه اهالي روستا  عليه شركت نفت تنظيم كرده و تسليم مرجع عاليقدر قضايي نموده بودند.موضوع اين بود كه شركت نفت بدون اجازه از اهالي روستا ، از ميان زمينهاي كشاورزي اقدام به ايجاد راه  دسترسي به چاههاي شماره 98و126 نموده بود.بعد هم بصورت پنهاني و مذاكره پنهاني تر  يكي از خشن ترين و نَكِشتَرين مردان ده را به نام نجات نگهبان تاسيسات سر چاهي نموده بود تا دست اهالي ده را از موثرترين نيروي واكنش سريع خود خالي كنند و با انداختن مسئوليت به گردن نجات از حمله احتمالي ساكنين و صاحبان زمينها آسوده خاطر باشند .

به محض پياده شدن كا سيدال و كا نوروز، غفورپدر ستار به طرف آنها رفت و پس از احوال پرسي و چاق سلامتي پرسيد: شير يا رووا- كا سيدال؟ ابينوم سِويلا كا نوروز   ِشِورن!!

كا سيدال در حالي كه با پشت دست گرد و خاك كلاه دوره اي (شاپو) خود را پاك ميكرد بدون اينكه به غفور نگاه كند گفت:حضرات چينو  گردَنِسون  كُلِفت وبيده  كه ده تا گرگ هم  نيخورنس- پدر نامرد ِسيل ِ قوضي ايكنه وو  ايگو : جناب قاضي سوء تفاوت (سو تفاهم) ووبيده. يكي ني بس بگو ار ره و ايي  دِرازي سوتفاوته حتمن سي دات ...... كه با صداي بلابه‏‏‏نسبت حضار، كا سيدال خشم خود را كه كلمه به كلمه بيشتر ميشد مهار كرد. دوباره غفور پريسد: خوو تو چه گودي؟ كا سيدال ادامه داد، مُونَم  ِبس گودُم حالا كه خُوت دلت ايخو- صبا جغليلنه اِفِرسوم  وا  گا اهِن  ِز  دَه جا  ِبوورنس.

 با توجه به اينكه شرح مناظره بين نماينده شركت نفت و كا سيدال رنگ و بوي تهديد آميز بخود گرفته بود ،حضار با كنجكاوي،علاقه مند به پيگيري موضوع شدند.يكي از حاضرين پرسيد: په هو چه گود؟ كايد سيدال به اينجاي داستان كه رسيد آرامش در نگاه و صدايش مشهود بود و انگار منتظر چنين پرسشي باشد،با تن صداي شادتري ادامه داد: آقا يدَفه جُور گندم برشته  بُل  ِگِرد و دومرتبه ِسيل ِ قوضي كرد و گُود: اينا منظورسون تخريب اموال دولتيه!! ار فقط  يبلِس  از اون جادِنه بكنين  سروكارتون با سازمان امنيته!! ميگم پوستتونه بكنه!

كا نوروز كه تا اينجاي بحث ساكت بود ناگهان گفت: واسكه  بس بگودي پوسشه ..... كنده،دي لازم ني ايسا زحمت بكشين.

غفوركه از اين حرف تعجب كرده بود از كا نوروز پرسيد: په مَر تو مِنِه دادگاه واس نَبيدي ؟؟ كا نوروز كه فهميد خيط كرده، براي درست كردن اوضاع گفت: ايچونس مو مِنِه  مُستِراب بيدُم ! بعدن معلوم شد (مش زمون لو داد) كه در مدت تشكيل دادگاه كا نوروز يراي خريد دو كيلو ديري بازار نمره يك و بازار شوشتريها را ده بار گز كرده بود.

البرز وستار كه اين بحث ها برايشان هيچ جاذبه اي نداشت و فقط بفكر رفتن بودند،رو به مش زمون كردند و گفتند:

مش زمون بريم بالا (سوار شويم)؟ مش زمون كه مشغول پاك كردن شيشه جلو ماشينش بود زير چشمي نگاهي به آنها انداخت و گفت: ايسا چتونه- سي خوتون چاسِنِه خَردين، گارشتِس ِ هم كَندين. اوسو مُونهِ بدبخت ز صُوب تا لا فقط چارتا  ديري  خَردم!!

آنها چون خصوصيات اخلاقي مش زمون را ميدانستند و نمي خواستند هيچ بهانه اي دستش بدهند بدون حرف در گوشه اي منتظر ماندند.چون مش زمون تنها راننده ده و ماشينش هم تنها ماشين آن حوالي بود؛ براي مردم ده كلاس ميگذاشت و بعيد نبود كه اگر عصبانيش كنند به بهانه خراب شدن ماشين تا دو روز كسي را جابجا نكند.

 

غفور بدون آنكه از گفتگوي بين پسرها و مش زمون اطلاعي داشته باشد، جلو رفت و خطاب به مش زمون گفت: مش زمون تف كن وَ  دنده  كه تا شُو نگِردِمون  برسيم. مش زمون كه فكر كرد غفور با تحريك پسرها ميخواهد او را وادار كند كه در همان ساعت راه بيافتد،كليد را درقفل درب ماشين چرخاند و زيلويي قديمي را از پشت ماشين برداشت و روي سقف و شيشه جلو انداخت.و مانند كسي كه براي جلوگيري از افتادن شلوارش با دو دست آن را گرفته باشد دست به كمر جلوي غفور ايستاد و يك ابروي خود را بالا گرفت (البته بسختي اين كار را انجام داد-احتمالن اين ابرو بالا گرفتن را از فيلمهاي ناصر ملك مطيعي كه در سينما  ستاره آبي ديده بود تقليد ميكرد) و گفت: مو امروز  فقط هَمي يه سرويسِنه كار اِ كونم - مُوشين كثيفه وا ُبوَرُمِس سر اوو  بشورمس . و ناگهان با يك حركت نامتعارف دو تا شانه خود را بالا و سپس به عقب پرتاب كرد!! غفور كه اصلان توي باغ حس و حال مش زمون نبود اين حركت كلاه مخملي را با چيز ديگري اشتباه گرفته بود با خود گفت: پيا به ايي گپي جور بچه مُل ايوَنِ!!!!!

مش زمون با فراغ بال  با آورازي بر لب به خانه نزديك ميشد. او ميبايست براي تدارك عروسي برادرش صادق كه قرار بود پنجشنبه برگزار شود به مسجدسليمان برود تا ضمن خريد برخي مايحتاج ، بستگان ساكن شهر را هم دعوت كند.البرز و ستار بيچاره نمي دانستند كه اگر مش زمون بدون مسافر هم كه باشد بايد آن روز يك سر به شهر برود.مش زمون وارد حياط كه شد ديد خانمها جمع اند، چند نفر مشغول دوختن لباسهاي محلي براي جشن بودند،چند نفري در حالي كه چهل تيكه بزرگي پهن كرده بودند روي آن قندها را مي شكستند و دو سه نفر هم سرگرم پاك كردن برنجها بودند. مش زمون با يا ا... گفتن حضورش را اعلام كرد با وارد شدن مش زمون يكي از زنها با صداي بلند شروع به كِل زدن  كرد.او در خود شور ونشاطي عجيب احساس كرد و شايد بيست سال خودش را جوانتر ميديد و همانطور كه زير لب ميخواند:

شاه دوا آقا زمون هم باز دوارته           ِرنگُ و تِنگ مشخ ايكنه بازم به بارته

وارد اتاق شد وقتي چمش به تاريكي عادت كرد صادق را ديد كه زير تلواره رختخوابها در حال چرت زدن است و براي اينكه اندك نور موجود در اتاق اذيتش نكند ساعد دستش را روي چشمانش گذاشته بود.

مش زمون از زير رختخوابها تفنگ دو لول بلژيكي اش را بيرون كشيد تا براي شب عروسي آماده اش كند.تير اندازي در چنين مراسمي از اهميت و لذت خاصي برخوردار است.زماني كه جشن عروسي در روز برگزار ميشود علاوه بر تيراندازي،سواركاري هم توسط چابك سواران بختياري به زيبايي انجام ميگيرد و جوانها سوار براسب با صداي كِل خانمها (مخصوصن دختران جوان) و اسبهايشان هم با صداي ساز توشمال تحريك شده و نمايش هاي دلچسبي را براي مهمانان اجراء مينمايند.

مش زمون بالاي سر صادق ايستاد و با خنده به صادق گفت:شادووا  پَه هيچي نووبيده  پَنچروبيدي؟! صادق بدون جابجايي فقط دستش را از روي چشمانش برداشت و خطاب به مش زمون گفت:سلام كاكا  ِز صوب تالا  چهل خلوار چوو اشكندم سي تشه عروسي. مش زمون تفنگ را از كمر خم كرده بود و در حالي كه با گرفتن لول ها بطرف نور داخل آنها را وارسي ميكرد در جواب صادق گفت:اوسو كه خوت تشو ديلق اكني چه؟؟

وبعد با پنهان كردن خنده اش ادامه داد: يكي  ِز  سيزناش خرابه  وا يادم  بو بورمس ميسليمون بلكه آوانسيان ارمني عوَضِس كرد. او در فكر تمام كارهاي انجام نشده اش بود و با همان فكر مشغول بدون توجه يك تير شهباز پرنده زني داخل تفنگ گذاشت تا براي امتحان در حياط شليك كند.

صادق كه ديگر قيد چرت زدن را زده بود به احترام حضور برادر بزرگتر از جا برخواسته و مشغول جا دادن بالش و ملحفه خواب روي تلواره شد و در حالي كه به برادر بزرگش چشم دوخته بود به اين موضوع فكر ميكرد كه چگونه بعد از فوت پدرشان اين برادر بود كه تمام مسئوليتهاي زندگي را بعهده گرفت و براي آنها هم پدر بود و هم برادر.الان هم كه همه آنها بزرگ شده اند و مستقل، از هيچ كوششي دريغ نميكند.

خم شدن صادق براي برداشتن ساعتوستن واچ  مچي اش (كه آن را هم مش زمون از يكي از كارمندان شركت نفت براي او خريده بود) با بلند شدن مش زمون براي رفتن به حياط و تير اندازي با تفنگ همزمان شد،كه ناگهان دست مش زمون غافل از ضامن آزاد تفنگ روي ماشه لغزيد.تير با صدايي مهيب از تفنگ خارج شده و دقيقن به همان نقطه اي خورد كه صادق قبل از خم شدن ايستاده بود.

تمام اتاق دور سر مش زمون شروع به چرخيدن كرد.دستش توانايي نگه داشتن تفنگ را نداشت و زانوهايش توانايي تحمل وزنش را. زن ها با شنين صداي تفنگ چنان جيغي كشيدند كه صدايش را چهل خانه آنطرفتر هم شنيده شد.آنها با وحشت بسمت اتاق دويدند، و تنها چيزي كه از بيرون ميديدند تاريكي بود و دودي سفيد و سكوتي مرگبار.

گل زري زن مش زمون درجا بي هوش شد و ديگر زنها هم وضع بهتري نداشتند.گويي زمان از حركت ايستاده . افكار رعب آور همه را در برگرفته بود، پس از چند دقيقه هيكل سياه و درشتي از ميان دود و تاريكي در چهار چوب در ايستاد. مانند فيلمهاي وسترن كه پس از يك دوول جانانه در كافه شهر مردم شاهد بيرون آمدن شخص برنده هستند.البته با اين تفاوت كه شاهدان تير اندازي خانه مش زمون دوست داشتند دو نفر از اتاق خارج شوند.

صادق با رنگي پريده از اتاق خارج شد.چنان وحشتي در چشمهايش ديده ميشد كه مي توانست براي از دست رفتن بسياري از توانايي هاي يك مرد كافي باشد!! در آن وضعيت اگر يك چوب كبريت هم دست او ميدادند نمي توانست آن را بشكند! چه برسد به چهل خروار كنده بلوط !!!!

صنوبر دختر كوچك مش زمون كه بگفته مادرش سگش بهتر از ده تا پسر بي عرضه بود، با شهامت به داخل اتاق رفته و  در حاليكه هيكل مسخ شده مش زمون را كشان كشان بيرون مي آورد به يكي از دخترها گفت: اوو طلا بيورين- اوو طلا بيورين تا بس بديم.گل زري كه با يك آب پاشي و ماساژ حسابي به هوش آمده بود با ديدن قيافه مردش دوباره از هوش رفت.مش زمون فقط به يك نقطه چشم دوخته بود نه صدايي مي شنيد و نه صدايي از او شنيده ميشد و مانند كودكي گوش به فرمان شده بود.(درست مانند جك نيكلسون بعد از شوك الكتريكي درفيلم  پرواز بر آشيانه فاخته  شده بود) .

البرز و ستار  بسرعت در حال از دست دادن زمان بودند و از اينكه مش زمون سراغ آنها نيامده هم خوشخال بودن وهم ناراحت.خوشحال از اينكه مصيبت وارده را نمي بيند .(چون اگر بفهمد كه آنها چه دست گلي را به آب داده اند ممكن است مثل پسر مش باقر در بلك ليست مش زمون قراربگيرند آنوقت بايد براي هميشه قيد سوار شدن به ماشين مش زمون را بزنند—انحصاري بودن هر چيزي توسط صاحب امتياز آن به اهرم فشاري در برخورد با ديگران، تبديل خواهد شد.مش زمون هم با درك اين موضوع كه تنها ماشين دار تا شعاع سي كيلومتري است؛ حتي ليست سياه هم درست كرده بود.اما ناراحتي آنها از اين بود كه مگر او قصد رفتن به شهر را ندارد كه تا كنون خبري از او نشده است؟

البرز به ستار پيشنهاد داد كه او شكستن شيشه را گردن بگيرد،براي اينكه تا به حال نه توسط عمويش (پدر ستار) كتك خورده و نه مادرش.بقول خودش :فوق ِ فوقِس دام چَنتا نُوفرين ايكنه وو  تمام-

ستار از اين همه مردانگي پسر عمويش خوشحال شد و گفت: نه ار بفهمن تو شيشنه  اِشكندي  دي نَتري وا مو بيويي ميسليمون!! اين كلمه پاشنه آشيل البرز بود او از ترس اينكه مبادا رفتنش منتفي شود  حتي دوست نداشت نه كسي راجب آن حرف بزند و  نه خودش به آن فكر كند.

 چگونگي گفتن اين خبر آنها را كلافه كرده بود و هر بار تصميم ميگرفتند كه چگونه آن را عنوان كنند، بعد از چند لحظه در شوراي دو نفره شان آن روش رد مي شد.به هر حال تصميم گرفتند كه مانند دو مرد به خانه مش زمون رفته و واقعيت را بازگو كنند.هر چند بعد از اين تصميم هم در مسير خانه مش زمون راههاي ديگري را مطرح كردند ولي از نظر آنها بهترين راه، گفتن حقيقت بود.هدف آنها اين بود كه واكنش مش زمون از شنيدن آن آسيب كمترين آسيب را به رفتن آنها بزند.

اوضاع داخلي خانه تقريبن آرام شده بود و تنها چيزي كه همه را نگران كرده بود آرامش بيش از حد مرد خانه بود (حتي آرامش هم زيادش خوب نسيت) شايد هم معني واقعي چنان آرامشي را بايد از داماد جوان (نزديك به ناكام) صادق، پرسيد،او معتقد بود كه بر اثر صداي شليك دَوَنگ دَوَنگ شده است.صادق دزدانه به برادرش نگاه ميكرد كه وضع عمومي اش تغييري نكرده بود و هنوز هم ترس در چشمانش موج ميزد.بنظر ميرسيد كه آب طلا هم كاري از پيش نبرده است.

در آنسوي ديوار،خانه البرز دو بار دستش را براي ضربه زدن به در بالا برد و هر با كه به عكس العمل مش زمون بعد از شنيدن خبر فكر ميكرد دستش را عقب ميكشيد. او خبر نداشت كه تا ساعتي پيش در پشت اين در نزديك بود جام شيشه اي زندگي مش زمون شكسته شود.حالا او چون كودكي بي آزار مات ومبهوت به عمق فاجعه اي مي انديشد كه حادث شدنش كمر هر مردي را خم ميكرد.و حال تنها كاري كه از او بر ميآيد سر كشيدن استكان آب طلا است. 

البرز در حال كلنجار رفتن با خود بود كه ستار بعنوان ضارب چند ضربه به در زد.هر دو سريع از درب حياط فاصله گرفتند و چهره مش زمون را تداعي ميكردند كه لبخند زنان و خوشحال از اينكه بدون هيچ زحمتي ماشينش تميز شده در را باز ميكند و آن دو پسر خوب را براي صرف چاي بداخل دعوت ميكند.كه ناگهان با صداي صنوبر به خود آمدند.

صنوبر تا قبل از اينكه به سن بلوغ برسد همبازي آنها بود-او بخاطر خصوصيات پسرانه اي كه داشت بيشتر به پسرها و بازي هاي پسرانه علاقه داشت و حتي در بعضي از كارها از آنها برتر بود به عنوان مثال: فقط صنوبر توانسته بود روي بالاترين شاخه  درخت سپستون منزل ستار برود. هر چند سر پسرهاي ده پر از جاي شكستگي است ولي صنوبر تنها دختري در ده بود كه از اين نشانه هاي پسرانه داشت!! حتي يكبار هم موقع جمع كردن ُكنار با ستار دعوايش شده بود و سر ستار را شكسته بود.

صنوبر با ديدن البرز و ستار تمام آن خاطرات خوش برايش تداعي شد و مانند آن دوران هيچكدامشان نتوانستند جلوي خنده خود را بگيرند مخصوصن زماني كه صنوبر دستش را روي سرش گذاشت و بعد آسمان را نشان داد. چون جاي شكستگي سر ستارشكل ماه بود اين حركت يادآور شكستن سر ستار توسط او بود. با اين حركت هر سه بلند بلند خنديدند.بطوري كه اتفاقات آنسوي ديوار براي صنوبر و اينسوي ديوار براي البرز و ستار بكلي فراموش شد.

در آن روزگار آدمها در فضايي صميمي زندگي ميكردند و از چنان صداقت و پاكي برخوردار بودند كه نه ديوار مرز خانه اي بود و نه جنسيت تعيين كننده ارتباطهاي سالم انساني .

با بلند شدن صداي صادق كه ميپرسد كي دم دره؟ صداي خنده آنها پايين آمد.البرز  سراغ مش زمون را گرفت، و صنوبر هم ميخواست بدانند كه چه كاري دارند؟ البرز كه  نمي خواست لحظات خوش چند دقيقه پيش را با دادن خبر شكسته شدن شيشه خراب  كند  در جواب به صنوبر گفت:قرار بي بُورمون  ميسليمون. صنوبر دوبار سريع و با تعجب از البرزپرسيد: ميسليمون سي چه؟ البرز جواب داد: سي ثبت نام مِنه دبيرستان.

با شنيدن اين حرف قيافه صنوبر در هم رفته و از ناراحتي به يكي از لنگه هاي در تكيه داد.او تمام خاطرات گذشته خود را تا اين سن در خود زنده نگه داشته بود و از آن بچه هاي شيطون دوران كودكي جواني را روبروي خود ميديد كه حالا احساس ديگري به او پيدا كرده بود.او، و البرز بخوبي به ياد دارند كه در همان عالم بازيهاي كودكانه هر وقت صنوبر حاضر ميشد از نقش پسرها خارج شود و خودش باشد با او از همه صميميتر بود.صنوبر از اين مترسيد كه مبادا احساسات مسكوت مانده اش با رفتن البرز به شهر در گرد و خاك و نگاه بدرقه اش گم شود.صنوبر در حاليكه كه نگاه خود را به زمين دوخته بود ؛ بدون هيچ حرفي با داخل حياط برگشت .

 با مشت و مال صادق، حال مش زمون بهتر شد او كه فقط دستهاي صادق را ميتوانست ببيند مرتب قربون صدقه اش ميرفت واز سلامتي اش سئوال ميكرد.نه تنها صادق بلكه هيچكدام از اعضاء خانواده هم تا كنون او را اين همه مهربان وبا لطافت نديده بودند!! مش زمون تنها كسي بود كه درك ميكرد اتفاقي غير از وضع موجود ميتوانست منجر به چه مصيبت بزرگي شود.برادر كشي آنهم چند روز قبل از عروسي؟؟!!!! ناگفته نماند كه در ابتداي آشنايي صادق و خانمش، مش زمون مخالف ازدواج برادرش با خواهر زاده زنش بود .اگر خدايي ناكرده اتفاقي براي صادق رخ ميداد چه كسي باور ميكرد كه فقط يك حادثه بود؟؟؟

صنوبر بعد از انتقال حرفها براي گفتن حرف آخر (كه معمولن مش زمون آن را ميزد) بيرون آمد و مراتب تشكر پدر را بخاطر شستن ماشين به اطلاع پسرها رساند و از قول پدرش گفت كه او ناخوش است و امروز نميتواند رانندگي كنند، آنها هم بروند خانه تا فردا صبح .خبر انتظار تا فردا با اينكه آنها را خوشحال نكرد ولي در اولويت دوم بود،چون آنها حامل خبر بدي بودند تا .....

يكدفعه جرقه اي در مغز البرز زده شد و در حاليكه با ابرو به ستار علامت ميداد كه چيزي نگويد،از صنوبر خداحافظي كرده و بطرف خانه براه افتادند.البرز در راه به ستار گفت كه چه در سر دارد.او معتقد بود با توجه به اينكه مش زمون حالش خوب نيست به احتمال زياد امشب سراغ ماشين نميرود و فردا كه بخواهد ماشين را جابجا كند متوجه شكسته شدن شيشه ميشود،آنوقت است كه ديگر به آنها شك نميكند و فكر ميكند يا كار بچه هايست كه كنار آب مي آيند يا چوپاني ... ... با اين حرفها آرامشي وصف ناشدني تمام وجود ستار را در بر گرفت، با يك حركت صورت البرز را بوسيد گفت: لر باشي  ملا نباشي؟؟ اما به اين نكته فكر نكرده بودند كه همراه سنگي كه شيشه را شكست يك سطل آب هم وارد ماشين شده است.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.